زیرِ دکمه ی پولیورَت

حاجی مامان جآن ^^

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۱۶ ب.ظ

دلم حسابی خوش است . . .آخر مادربزرگ می آید ، با موهای بافته شده ی خرمایی اش ، و خاطراتش با حاجی بابا وقتی اسب سواری میکردند .مادربزرگ سختی کشیده ی بانمکی است.از این سختی کشیده هایی که دوست داری برایت حرف بزند.و همه ی خاطراتش را که میشنوی میفهمی چرا امروز انقدر قرص و محکم است،هر وقت از در می آید داخل دلت میخواهد بغلش کنی . . . توی گوشش بگویی : دلم برایت تنگ شده بود تُپُل جآنا :)

  • ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۱۶
  • طوبی .ر

بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن!

سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۴۷ ب.ظ

خب خواستم بگویم.از همان اولش زورم به بعضی احوالاتم نمیرسد.راستش دوسالی میشود که این حس و حال را دارم.دنبال چیزی میگردم که نمیدانم چیست.چیزی که میدانم کجا باید پیدایش کنم ولی . . . ولی میدانید،دست و دلم نمیرود راهش را بگیرم و پیش بروم.خوشبختم.به تمآم معنا.اما درد عمیقی ته سینه ام سنگینی میکند.شبیه آدمی هستم که کافرَست و دنبال گمشده ای ته دلش آشفته دور خودش چرخ میزند...تا اینکه مسلمان میشود.آخ!خوشبحالشان.من گمشده دارم دکتر!دقیقا شبیه همین کافری که گفتم.

*

شاید هم بیشتر از دو سال است حتی.ولی یقین دارم سه سال نمیشود.حتم دارم حدودا دوسال است.این اواخر شدت گرفت !از دلبسته شدن های بی مورد و غیر متعارفم بگیرید تا احوالات درهم و زبان تندم.اصلا بلد نیستم خوب شوم.در کمآل خوشبختی سیر غریبی را در پیش گرفته ام.تهش میترسم دیگر نمآر نخوانم.میترسم حاج آقا!


*

نگاه کن!اینکه گاهی گند میزنم به هیکلت دست خودم نیست.دوسالی میشود.همیشه احساساتی بوده ام ها.و عقلم زورش به احساسم نرسیده.ولی این احوالاتی که الان دارم برایت میگویم اصلا بحثش جداست ازین چیزها.فکر کن تو وابسته ی دوستت یا معلمت شوی.بعد از آنور ببینی چقد دمدمی شده ای.از آنطرف دلت خرید کردن بخواهد و دنبال رنگارنگ ترین چیزها باشی ولی تهش باز رنگی نشوی.ببین!فکر کن انگار یک میدان تاریک باشد و تو دوسال دورش چرخ بزنی و دنبال چیزی بگردی.میشنوی سحر؟فکر کردم به دوستم بگویم شاید ارام شوم!


*

میدانم دختر خوبی نیستم.اصلا آمدم که همین را بگویم.که هر چقدر شما تلاش میکنید من آرام باشم و بی دغدغه انگااار نه انگار.اصلا بغلم که میکنید انگار خلاص میشوم از دست این دو سال.اممم. . .شبها که قبل از خواب میبوسمتان دلم کمی قرص میشود که اگر نبودید این مدت مرده بودم.قربان دو تایتان اصلا . . . ولی خب!من آشفته ام دوسال است ،مادرم پدرم!

*


سلآم!

با تو حرفها دارم . . . کاش پیدایت کنم ؟

خ . . .  د . . .ا . . .


*



+آخ که نوشتمت!


  • ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۷
  • طوبی .ر

سبیل کلفت ها،هنری ها و باقی قضایا!

جمعه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۸ ب.ظ
یک روز از روزهای خوب خدا،قوه خانه اختراع میشود.سیبیل کلفت ها و آدم خَفَن ها و راننده اوتوبوسها و سایر وسایل نقلیه سنگین! عیششان با قلیان و چای و نعلبکی تکمیل میشود و لای دود و دمِ قهوه خانه برای هم از تصادف دیشب در جاده هراز،صحبت میکنند.یکی آهنگ شهران ناظری میخواند و آن یکی شبیه قیصر دیالوگ میگوید!ظهر هم میروند با ضعیفه ی محبوبشان قورمه سبزی میخورند و باز میروند پیکار و پول برای زدن به زخم زندگی!بعد روزگاری میگذرد و کم کم سبیل کلفت ها میروند در محله های پایین شهر و در یکی از همان قهوه خانه ها همان روند را طی میکنند.و نسل جدیدی از مکانها و هوادارنش به نام کافی شاپ،که طی ادوار کافه نامیده شده بوجود می آید.اینبار دود سیگار نازکی در فضاست و بحث از نیچه و ادگار آلن پو میشود.همه خسته و داغان! شعر میخوانند و علیرضا آذر واار!!!از مرگ سخن میگویند و موهای شان را بلند میکنند چه فر باشد چه لَخت!و عاشق میشوند و دست هم را میگیرند و دفعه ی بعدی یکهو!دست یکی دیگر را میگیرند.قهوه فرانسه میخورند و از تلخی روزها شکایت میکنند و شعری از سوریالیست ها میخوانند.و آدمهای مملکت را خز و خیل میدانند!
بعد در همین حین من با رفیقِ از خودم خز و خیل تر داریم آن طرف در ویتامینه ای آب هویج بستنی هورت میکشیم و با هم قرار میگذاریم که دفعه ی بعد آب زرشک بخوریم!

+مصلحت میبینم ریتم متغیر پستها را به ریتم ثابتی تبدیل کنم!روند سینوسی مزخرفی در پیش گرفته ام!
  • ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۸
  • طوبی .ر

تراژدی ای برای غریبِ در پایتخت

جمعه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۵۳ ب.ظ



روزهای به غایت گرمی است.گرما کلافه ام میکند.من هر وقت کلافه میشوم، یاد غربت ام می افتم.یاد خانه ی اتاق اتاقِ حاج بابا،یاد اینکه مگر آدمهای دنیا چقدر عمر میکنند که نصفش را دور از عزیزانشان بگذرانند.مگر شماهایی که هفته ای چند بار مادربزرگ و عمه و دایی هایتان را میبینید،میتوانید بفهمید من حرفم چیست ؟ داشتم فکر میکردم سرزمین محبوبِ مادری َم، با سبلانِ استوارش ، با مقبره ی شیخ صفی کهنه ی رنگارنگش، با عسل های نابِ و خالصش ، بابرفهای آب نشده روی تپه هایش ، با هوای پاییزیِ این روزهایش ،با مردمان سیاه چشمِ سرخ گونه ی نازنینش ، دلش برای منی که آنجا زاده شده ام و یکسال زیستنم را آنجا ،هوای سرد بی دغدغه اش را نفس کشیده ام، تنگ نمیشود ؟! داشتم فکر میکردم مگر هجده سال عمرم را از سر راه آورده بودم که گذاشتم در غربت ، بگذرد و دم نزند ؟ که بشنوم جمعیتی که همیشه شوق دیدنشان را داشتم،همگی در دشتهای پر از گلهای زرد معروف اردبیل زیر انداز پهن کرده و با هم روزگارشان را میگذرانند و من . . . من اینجا، توی تهران لعنتیِ مزخرف بنشینم و فکر کنم میتوانم سرم را با خواندن غزلیات سعدی گرم کنم ؟ و من بعد اینهمه سال هنوز هم موقع بازگشت از سرزمینم،سبلان را که مثل دایه ای غمدار ، اردبیل را در آغوش کشیده تماشا میکنم ، و از پشت شیشه ی ماشین تا جایی جاده مرا دورتر نبرده است به زحمت بغض غربتِ دوباره به سراغم آمده را قورت میدهم!




+اگر جز این سه نفر ، کس دیگری در این سالها کنارم بود،دوام نمی آوردم.بهترین اند در آرامش گرفتن دل کودک مانده ام ،این جمعیت سه نفره ای که مرا هر روز با تمام وجود، بیشتر، محب خود میکنند.



  • طوبی .ر

بی من تو در کجای جهانی که نیستی

سه شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۳۲ ب.ظ

گاهی وقتها فکر میکنم این جهانی که در جهل توست تا کجا قرار است نفهم باقی بماند.فکر میکنم قدرت زُل زدن توی چشمهایت را کدام انسانِ زورمند تحمل میکند.فکر میکنم گندمزارهای جهان و گندمزارهای پای سبلان . . . کدامشان بیشتر شبیه صورت توست . . . یا اینکه شبها ، چگونه آدمها بی فکر تو به خواب میروند. فکر میکنم خدای خوبی که تو را آفرید، زمان آفرینشت حالی را داشت که زمان آفرینش یوسف . . .  و زمان آفریدن من حالی را که زمان آفرینش زلیخا.آخ عزیزِ دل!کدام روزِ زمستان،با شالگردن آبی بلندی در خیابان برفیِ انقلاب راه میروی و من ، بی قرارِ بی قرار . . . به ناگاه عاشقت میشوم ؟


+ برسد به دست معشوقِ مجهولِ مان :)



  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۲
  • طوبی .ر

گل دخترت

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۲۴ ق.ظ

من

پدری دارم،که گهگاه جرات میکنم بگویم -عاشقش هستم-

همینقدر عمیق.همینقدر رها ^^

  • موافقین ۷ مخالفین ۱
  • ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۲۴
  • طوبی .ر

فطرتِ جاهل

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۴۷ ب.ظ

عشق را نمیشود در بند کرد.نمیشود سد راهش شد که وارد سلولهای جاندار و بی جان نشود.عشق از ممکنات نیست.از ملزومات است.از تمام هستی میچکد و هیچ مخلوقی توان آن ندارد که سد راهِ بی پایانش شود.

عشق میتواند در دل سنگ رسوخ کند.میتواند پا به پای پیرمرد ماهی فروش تا سر کوچه ها برود و توی دل ماهی هایش قایم شود،که پیرمرد با شور آن برای درمان همسر بیمارش خارهای ماهی را بکند.عشق سرکش است و عصیانگر.میتواند سرباز جنگی وحشی ای را مست دخترکی کند از دیار دشمن.و هیچ قدرت جهانی ای یارای مقاومت این دریده ی طغیانگر را نداشته باشد.عشق بی پایان است و وسیع.کسی توان آن ندارد سیل عظیمش را متوقف کند.وقتی اشکهای شبانه عاشقی بی اختیار سرازیر میشود بخاطر برخورد چند لحظه ای با چشمان معشوق.سیل بی پایانش را هیچ سدی جلودار نیست.عشق ظریف است و بی رحم.میتواند برود لای چروکهای دست پیرزنی که به اندازه ی چین دامنش غصه ی فراموشی پیرمردش را میخورد.پیرمرد عاشق پیشه ی دیروز که دیگر حالا نام معشوقه اش را هم به یاد ندارد.عشق لجباز است و جسور.وقتی دسمال کاغذی خیس دخترک را مجاب کند که تمام اشکهایش را یک تنه به دوش بکشد.حتی اگر قدرت جذب غصه های دخترک را دیگر نداشته باشد.

عشق میتواند از ملزومات هم فراتر رود.عشق فراتر از لزومِ تنفس است.تمام عطرها و باغ ها و خانه ها و دستمال ها و چراغ ها و میزها و تابلو ها و خیابان ها و ابرها و سنجاقک ها و حتی آدم ها عاشقند‌.ولی جهلِ به عشق خود از ملزومات حیات است.چونانکه هر موجودی به عشق خود وقوف یافت دردی عظیم در عمق دلش یافت که هیچ وصال و فراق و غربت و قربتی درمانش نکرد.هر وجود جاندارو بی جانی که فهم به عاشق بودن خود یافته تا پایانِ راه گنگ و مست،مستِ مستِ مست جهان را چرخیده و به نقطه آغاز بازگشته است.

شاید جهلِ به عشق عظیمترین نعمت مخلوقات است.

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۷
  • طوبی .ر

عاشقانه طور(1)

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۴۰ ق.ظ

داشتم به روزهایی فکر میکردم که میشود بلندیِ موهایم را بافت . . .

به روزهایی که میشود ببافیِ شان .  . . با روبانِ آبی شاید.و من برایت بیتی از سعدی بخوانم:


آشکارا نهـــــــــــــــــان کنم تا چنـد ؟

دووووست میدارمت به بانگِ بلند

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۰
  • طوبی .ر

حتی بدترین هامان

شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۰۴ ب.ظ
اکثر ما آدمها،موجودات خوبی هستیم.
ما ها بلدیم خوب نگاه کنیم و خوب بشنویم.بلدیم به وقتش نگران شویم و به وقتش از کوره در برویم.ما آدمها بلدیم لبخند بزنیم به کسانی که نمیشناسیمشان.کتاب های خوب بخوانیم و موسیقی خوب گوش بدهیم.راستش،هر آدمِ مزخرفی آنقدر تهِ دلش محبت گلوله شده و مانده که دنبال فرصت است برای خرج کردنش.تمام ماها بسته های کوچک و بزرگ محبت توی دلمان قایم کرده ایم.همه شان بالقوه اند.یکسری مان روزانه صدبار از بسته هایمان استفاده میکینم و میشوند بالفعل.و یکسری مان مثل آن آدمهای مزخرف،سخت در جعبه هایمان را باز میکنیم.ولی یقین دارم و به چشم دیده ام که تمام ما آدمها روزی...جایی...ساعتی...محبتِمان گُل میکند.حتی مزخرف ترین ما آدمها .

جایی خواندم:
 
همه مان
افرادی معمولی هستیم
خسته کننده ایم.
شگفت انگیزیم.
همه مان خجالتی هستیم.
شجاعیم.
قهرمانیم.
بی پناهیم.
فقط...
به روزش بستگی دارد!
  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۴
  • طوبی .ر

به نامِ خودَش

شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۵۷ ب.ظ

یاد گرفته ام واژه بچینم برای حرف های ساده زدن.

به یاد دوران کم مخاطب ولی شیرینِ بلاگری...ســــــــــــــــــــــلام:)

  • طوبی .ر