زیرِ دکمه ی پولیورَت

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

کجاست هم نفسی تا به شرح عرضه دهم ... ؟

چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۷ ب.ظ
میخوام حرف بزنم.حرفا میان تا دمِ دمِ لبم...ولی نمیتونم بزنمشون.بلد نیستم انگار.مثل بچه ای که میخواد حرف بزنه و هنوز یاد نگرفته.مثل آدمی که میخواد حرفای فلسفی بزنه ولی سوادشو نداره،خیلی حرف دارم ،پنجره ها ولی قفل ان.درا هم.توی یه چاردیواری گیر افتادم.میخوام حرف بزنم...نمیتونم،چون کسی نیست که حرفامو بزنم...دارم خفه میشم...

|قصه ی دختری که تنها بود، و ماند|

+قصه فقط قصه است.معمولا تخیل :)
  • طوبی .ر

عشق درسی است که خود نیز نیاموخته ام!

سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۸ ق.ظ

یک سری محبت ها،بی گاه،ناگهان،و غیر متعارف بنظر میرسد.مانند محبت بازیگرانی که در دورن راهنمایی و گاها اوایل دبیرستانی بودنمان،با آن مواجه میشدیم.راستش را بخواهید خودم جزو آن دسته بودم.خب با دیدن یک سری فیلم ها محبتهای جالب و غریبی در دلم ایجاد میشد که فکر میکردم تا تهِ دنیا همراهم خواهد ماند.یادم هست،فرار از زندان را که میدیدم،چه دقیق و ریز شده بودم روی کوچکترین حرکاتِ ونت وورث میلر(مایکل اسکافیلدِ خودمان) و عشق!!بی پایانی حس میکردم.یادم می آید بعدها کمرنگ شد و شد حامدِ بهداد و بعد ها حتی مهدی سلطانی!

شاید کمتر از سه سال باشد که این حس ها برایم خنده دار و کودکانه بنظر میرسد،ولی باز هم فکر میکنم جزو غریب ترین و جالترین محبتها و جانبداری هاست!نمیدانم به چه امیدی،با چه هدفی،با چه فکری،بود که ادامه می یافت ، یادم نیست اما خوب میدانم،مدتها روحِ کودکی هایم،خود عاشق پنداری! میکرد.

حالا که به طرز صعودی و سریعی دارم روند بزرگ شدن را تجربه میکنم،کمتر زمانی به خودم اجازه ی استفاده از کلمه ی،عشق، را میدهم!حساسیت غریبی پیدا کرده ام از دست ادمهایی که یکدیگر را،عشقم! عاشقتم! و امثالهم خطاب میکنند و میگویند و میشنود...اینها هرچه هست احساساتِ کودکانه و کالِ بکر پشتش نیست.بی فکریِ محض در استفاده از لغات است.اگر عاشق واقعی بیابید.که من هنوز نیافته ام...بی شک میفهمید خونِ دلهایی که میخورد چقدر برای امثال این ادمهای بی فکر و سطحی،ناآشنا و مبهم است.یک وقتهایی دوست دارم بفهمم و بدانم عشق چیست...شیفتگی،عادت،دوست داشتن،حب کسی را در دل داشتن...همه و همه و همه با عشق!این بازیِ جدیِ زندگی عشاق،زمین تا آسمان فرق میکند.

دوست داشتن افراد مشهور در دوران نوجوانی را،جزو نوستالژیک ترین خاطرات بچگی هایم میدانم:)

روحم شاد و یادم گرامی !


  • طوبی .ر

دوست اش دارم ولی کمرنگ...

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۰ ب.ظ

نمیشود که یک مشت خاطره را رهآ کرد و رفت!نمی شود که فراموش کرد وبلاگ نویسی ،  اتفاقات عجیب و آدمهای خوبِ روزگار را قسمتم کرده است.اما خب...یک سری چیزها بعد مدتی،دیگر داغی و تُردی گذشته را ندارند.مثل وقتی که بیسکوییت های خانگی میماند و مرطوب میشود.ولی تو نمیتوانی بگویی: دیگر ابدا نمیخورم َ ش!


  • طوبی .ر