:)
خُب خُب . . .
بلاگیانِ گرااام!
خداحافظ :)
- ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۵۳
از وقتی یادم می آید اطرافیانم آدمهای خوبی بوده اند.خانواده ام پشتیبان خوبی برایم بوده اند.مهربان بوده اند.به حرفهایم گوش داده اند و گاهی سرم بلند داد زده اند.گاهی بغلم کرده اند و من حسابی گریه کرده ام.از وقتی که یادم می آید ، تعداد آدمهایی که تحویلم گرفته اند و لوسم کرده اند و نوازشم کرده اند و به به و چه چه ، بیشتر از کسانی بوده که تقبیحم کرده اند.خیلی بیشتر!اما خب پس این حسِ خود نَپسندی از کجا آمده ؟ من خودم را بالکل(!) نمیپسندم و آزار میبینم.عجیب آزار میبینم.
*
حالا فکر کنید ، نشسته اید در کلاسِ شعری و یکی از شاعران مطرح عزیز ترین ، نشسته که گوش دهد به شعرتان و ایراداتتان را بگیرد.سرفه ای میکنید و چنان دفاعی از خزعبلاتتان میکنید که حضرت حافظ و خود شاعر مذکور هم چنین ادعاهایی راجع ب اشعار خودشان ندارند.ان لحظه نمیفهمید زشتی کارتان را.حس میکنید چقدر خجالتی و کم اعتماد به نفسید.بعدتر می آیید و صدای ضبط شده تان را گوش میدهید ...خدایا...چقدر حق به جانب ، چقدر پرادعا،چقد قلمبه سلمبه(!!!) . مگر من همانی نیستم که ازکمبود اعتماد بنفس به خودم میپیچم.مگر سر کلاس از شدت تپش قلب نمیمردم ، مگر سرم تماما پایین نبود پس ...خب پس ... این وسط این چه لحن و تن صدا و رفتارِ نافرمی بود که روبه روی شاعر به آن بزرگی داشتم!
بماند که شاعر مذکور هم گند زد به تمام احساسم! ولی خب...این چه منطقِ مزخرفیست طوبا!
*
یا من در مواجهه بااستادات و معلمان گاها سوالی میکنم و استاد و معلم محترم ، با نهایت تنفر نگاه میکند و در کمال بی توجهی و یا عصبانیت جوابم را میدهد.من میمانم هاج و واج که خب مگر من چه گفتم.اما بااز ...صدای ضبط شدهی کلاس علوم قران را گوش میدهم...نگاااه کن!انگار که از کدام فیلسوف دانی(!) آمده ام!تو را چه میشود دختر!خجالت بکش.
دِ!
*سعدی جان
یک سری محبت ها،بی گاه،ناگهان،و غیر متعارف بنظر میرسد.مانند محبت بازیگرانی که در دورن راهنمایی و گاها اوایل دبیرستانی بودنمان،با آن مواجه میشدیم.راستش را بخواهید خودم جزو آن دسته بودم.خب با دیدن یک سری فیلم ها محبتهای جالب و غریبی در دلم ایجاد میشد که فکر میکردم تا تهِ دنیا همراهم خواهد ماند.یادم هست،فرار از زندان را که میدیدم،چه دقیق و ریز شده بودم روی کوچکترین حرکاتِ ونت وورث میلر(مایکل اسکافیلدِ خودمان) و عشق!!بی پایانی حس میکردم.یادم می آید بعدها کمرنگ شد و شد حامدِ بهداد و بعد ها حتی مهدی سلطانی!
شاید کمتر از سه سال باشد که این حس ها برایم خنده دار و کودکانه بنظر میرسد،ولی باز هم فکر میکنم جزو غریب ترین و جالترین محبتها و جانبداری هاست!نمیدانم به چه امیدی،با چه هدفی،با چه فکری،بود که ادامه می یافت ، یادم نیست اما خوب میدانم،مدتها روحِ کودکی هایم،خود عاشق پنداری! میکرد.
حالا که به طرز صعودی و سریعی دارم روند بزرگ شدن را تجربه میکنم،کمتر زمانی به خودم اجازه ی استفاده از کلمه ی،عشق، را میدهم!حساسیت غریبی پیدا کرده ام از دست ادمهایی که یکدیگر را،عشقم! عاشقتم! و امثالهم خطاب میکنند و میگویند و میشنود...اینها هرچه هست احساساتِ کودکانه و کالِ بکر پشتش نیست.بی فکریِ محض در استفاده از لغات است.اگر عاشق واقعی بیابید.که من هنوز نیافته ام...بی شک میفهمید خونِ دلهایی که میخورد چقدر برای امثال این ادمهای بی فکر و سطحی،ناآشنا و مبهم است.یک وقتهایی دوست دارم بفهمم و بدانم عشق چیست...شیفتگی،عادت،دوست داشتن،حب کسی را در دل داشتن...همه و همه و همه با عشق!این بازیِ جدیِ زندگی عشاق،زمین تا آسمان فرق میکند.
دوست داشتن افراد مشهور در دوران نوجوانی را،جزو نوستالژیک ترین خاطرات بچگی هایم میدانم:)
روحم شاد و یادم گرامی !
نمیشود که یک مشت خاطره را رهآ کرد و رفت!نمی شود که فراموش کرد وبلاگ نویسی ، اتفاقات عجیب و آدمهای خوبِ روزگار را قسمتم کرده است.اما خب...یک سری چیزها بعد مدتی،دیگر داغی و تُردی گذشته را ندارند.مثل وقتی که بیسکوییت های خانگی میماند و مرطوب میشود.ولی تو نمیتوانی بگویی: دیگر ابدا نمیخورم َ ش!
برای شاعر شدن
همین که حس شاعری بگیری کافیست
برای شاعر خوب شدن
باید از اولش شاعر باشی
بالقوه باشد...یکهوی!!بالفعل شود!
والا؟!
به مرگ همین دوچشمِ خودمون!
+در مورد عنوان هم باید بگم بی ربط خودتونید:))
رُفَقا!مجازی هاَ!با روابط کنترل شده ای که با هم دارید،به دوستیهایتان ادامه دهید.آنقدر جذاب میشود وقتی برای همح حرف میزنید،بعد کم کم ساخته میشوید.در ذهن طرف مقابل.بی آنکه یکبار همدیگر را دیده باشید.بی آنکه یکبار دست هم را گرفته باشد،هم را بغل کرده باشید.بی آنکه حتی چیز زیادی از زندگی هم بدایند.عجیب ساخته میشوید در ذهن مجازیِ آنورِ خط.بعدترها!مثلا در حرم بانو قرار میگذارید و هم را مبینید،چقدر خوب ؟...چقدر بوی پاک کنِ تازه میدهد؟یا بعد از دوسال و اندی و یا حتی بیشتر،ارتباط،ناگهان شهرهایتان یکی میشود،هم را در یک خیابان،یک کوچه،میبینید و چقدر خوب؟چقدر ذوق دارد؟یا اصلا بعیدتر،آنسر کشور باشید و جای دیگر عروس شوید...جایی که یک خیابان با هم فاصله داشته باشید...چقدر خوب؟چقدر نادر؟اصلا توصیه ی ایمنیست :رفقای مجازیِ اندک با ارتباط طولانی،و عمق رابطه ی کنترل شده،از واجبات عصر امروز است :)
یادم می آید قبلترها،در بلاگفا(رحمه الله علیه)چیزی نوشته بودم راجب برفهایی که صاحب دارند.اینکه هر دانه برف برای کسیست در عالم.اینکه هیچکس دنبال دانه ی برفَ اش نیست،مشکل آدمهاست...باز دارد سرما میآید توی شهر...خانه ها...اتاقهای بی پنجره حتی.مثل اتاقکِ بی پنجری ی بی چاره ی من!همینکه صبح بیدار شوی و ببینی پاهایت که از ّتو بیرونند دارند سرما را حس میکنند،خودش دنیای خوشحالیست:)